ارغوانارغوان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

خط خطی های مادرانه

برای ما

می بینی روزها چه زود میگذره؟ یادش بخیر. سه سال پیش رفتیم بالای برج میلاد، چشمهای همدیگه رو دیدیم، شهر و دیدیم و آرزو کردیم تو شلوغی این شهر یه خونه هم مال ما باشه. یه سقف گذاشتیم و چهارتا دیوار. دل روی دل استارتش و زدیم و گفتیم یا علی. بعدش تو یه غروب قشنگ پاییز با یه دسته گل سفید و صورتی اومدی دنبالم و هم خونه شدیم. از همون روز اول پشت به پشت هم وایسادیم و چرخهای این زندگی رو با هم هل دادیم جلو. با هم گریه کردیم، خندیدیم، دعوا کردیم، قهر کردیم، آشتی کردیم، شب تا صبح بیدار موندیم، از هم ایراد گرفتیم، پشت هم وایسادیم و یه عمر طولانی رو توی روزهای انگشت شمار سه سال تجربه کردیم. نه که همه چی عالی باشه. نه که همه چی بد باشه. شدیم یه زن و شوهر...
25 مهر 1393

یه برگ دل نوشته:

یک لبخند لبهای ظریفت کافیه تا طوفان سرکش درونم رو آروم کنه.... همه وسعت دستای من لالاییه و شیر اما دستای کوچیک تو آب حیات می بخشه. همین که دستای کوچکت رو میبوسم، سرت که شونه ام و نازبالش رویاش می بینه، زنگار غم از دلم زدوده میشه.  مخدر بوی تنت نشئه ام میکنه، دل از کف میدم. من مادرم و تو فرزند ولی من به آغوش تو محتاجترم تا تو به آغوش من. اگه دوست دارم شیردادنت طول بکشه نه برای آرامش تو، که برای آرامش خودمه. زیرورو میشم با یه گوشه چشم سیاهت که از زیر سینه م زل میزنه تو چشمام. یه دنیا حرف تو چشماته اما من الفبای قشنگ تو رو بلد نیستم، تنها در همین حد که خوبی و خوشحال یا خدای نکرده از چیزی آزرده. دخترم مادروار مادرت و یاری کن. من یه درختم...
13 مهر 1393
1