برای ما
می بینی روزها چه زود میگذره؟ یادش بخیر. سه سال پیش رفتیم بالای برج میلاد، چشمهای همدیگه رو دیدیم، شهر و دیدیم و آرزو کردیم تو شلوغی این شهر یه خونه هم مال ما باشه. یه سقف گذاشتیم و چهارتا دیوار. دل روی دل استارتش و زدیم و گفتیم یا علی. بعدش تو یه غروب قشنگ پاییز با یه دسته گل سفید و صورتی اومدی دنبالم و هم خونه شدیم. از همون روز اول پشت به پشت هم وایسادیم و چرخهای این زندگی رو با هم هل دادیم جلو. با هم گریه کردیم، خندیدیم، دعوا کردیم، قهر کردیم، آشتی کردیم، شب تا صبح بیدار موندیم، از هم ایراد گرفتیم، پشت هم وایسادیم و یه عمر طولانی رو توی روزهای انگشت شمار سه سال تجربه کردیم. نه که همه چی عالی باشه. نه که همه چی بد باشه. شدیم یه زن و شوهر...